یه دختر کوچولوی تنها بودم سالها پیش.

یه سری آدم اومدن. از تنهایی درم آوردن. کم کم بزرگ شدم. کم کم اونا رفتن.

هرکسی که میومد و میرفت، یه چیز جدید یادم میداد. هم با اومدنش و هم با رفتنش.

حالا یه دختر بالغ و نسبتاعاقلم :))

که بلده چه وقتایی باید تنها باشه. چه وقتایی باید اجازه نده تنهایی محاصره‌ش کنه.

بلده چطوری فاصله هارو از بین ببره و در عین حال، فاصله ی لازم رو حفظ کنه

یاسمن امروز، نسبت به دو ماه پیش. خیلی چیزا یاد گرفته.

گذشت کردن رو. اهمیت دادن رو. اولویت بندی رو.

بلده حال خودشو بهتر کنه و میدونه اگه نتونه باید سراغ کیا بره و کمک بخواد ازشون

میدونه هرکسی قابل اعتماد نیس و هرچیزی ارزش دلبستن و اعتماد کردن رو نداره

یاسمن امروز. محافظه کار تر شده. قدماشو یواش تر و با دقت بیشتری برمیداره

به خودش بیشتر از همیشه اهمیت میده

تازه فهمیده آدمایی که بهش سخت میگیرن برای موفقیت خودش، برتر از اونایین که بهش آرامشی گذرا رو هدیه میکنن و با یه سری خاطره، ترکش میکنن.

فهمیده که باید گاهی سختی کشید. بخاطر راحتی بعدش.

شاید یاسمن خیلی چیزا رو میدونست قبلا! ولی الان داره باورشون میکنه کم کم :)

ولی یاسمن هنوزم میدونه که هنووووز خیلی راه مونده تا تکامل! خیلی چیزا مونده واسه فهمیدن!خیلی باورها مونده که شاید عوض بشن، و گاهی باید عوض شن.!

یه سری اتفاقا. یهویی. آدمو به حدی تغییر میده که به هرچیزی که تا امروز اعتقاد داشته، شک میکنه. شناختش نسبت به خودش میشه یه صفحه ی خالی. و حالا یاسمن داره این صفحه رو آروم آروم و از اول، دوباره پرش میکنه. :)

به امید روزای بهتر :))

.

شرمنده ی پریسا حونم که دیر شد یه کم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها