به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم

غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم.

و هر تونلی،پایانی دارد.

حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام.

همچنان روزنه همانجا باقیست

و همچنان من به پیش رانده می شوم

مقصد کجاست؟ نمیدانم!

اما میدانم

در هر نفس از غلیان احساساتم

روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست. که تنهایم نگذاشت :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها