زیر بارون قدم میزدیم

نصف شب.شاید ساعت سه بود.

آروم آروم قدماشو باهام تنظیم میکرد

حرفی نمیزد

میدونست نیاز دارم فقط نفس بکشم و احساس کنم لمس بارونو.

بعد از چن دقیقه بهم گف : + یه چیزی بخون برام

-.[درحال تفکر ک چی بخونم حالا]

+تعریف صدای هم اتاقیمو باید از بقیه ی اتاقا بشنوم؟!

خندیدم و پتو رو بیشتر پیچیدم دورم

نمیدونم چرا جلوی اون خجالت میکشم بخونم

آخرشم یه بخش کوچیک از "شهزاده ی رویا" رو خوندم

-"دیدم توو خواب وقت سحر

شهزاده ای زرین کمر

نشسته بر اسب سفید

میومد از کوه و کمر

میرفت و آتش

به دلم

میزد نگاهش."

بعد از یه سکوت کوتاه : +واقن مه. خیلی بدی ک واسم نخوندی تالا

خندیدم ^_^

پیشی کوچولوی خابگاه از پشت سرمون پرید توو اتاقک کوچولو

+ببین یاسی حتی این گربه هم میفهمه ک نباید بیرون بمونه ک سرما بخوره!

-خو من نمیخام بفهمم اصن اصن من دیوونه‌م! تو چرا اینجایی پس؟!

+خب منم. نمیتونم تنهات بذارم اینجا دو بار دیگه این مسیرو میریم و برمیگردیم،بعدش دیگه ب زور میبرمت توو!

-فاطمههههه. دوبار نه! سه بار.باشه؟!؟ ^_^

+خیله خب، سه بار!

.

فقط منم ک حس میکنم وقتی بارون میاد ری استارت میشم یا شما هم اینطوری این؟!

کاش امروز بارون بیاد ری استارت شیم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها