یه وقتایی یه حسایی تا حدی زیاد میشه ک آدمو فلج میکنه. فلج واقعیاااااا! مثلن یه طوری ک ن میشه حرف بزنی، ن گریه کنی، ن بخندی، ن بنویسی، ن داد بزنی، نه.

حتی وقتی میبینی. نمیتونی ببینی انگار.

یه همچین حالی دارم الان!

یه چن وقته اینطوری شدم! مینوسم. ولی دیگه حال ندارم ادامه بدم.واسه همین ناخودآگاه میکشه سمت چرت و پرت گفتن!

ولی میدونین. یه سری حقیقتایی هست ک میشه گفت و میشه نوشت ولی. امیدی ب فهمیده شدنش نیس درواقع

یه چیزی توو مایه های اینکه ماه آبان خشک شده.

اوضاع بچه های کوهپایه خوب نیست.

دیوار هم حتی حوصله نداره! سفیدیش ب سرخی میزنه!

عوضش خودکار قرمز، رنگش پریده و شده مث گچ دیوار(زمانی ک سفید بود.!)

پله ها زیر پامو خالی کردن.

آینه چشماشو بسته.

خورشیدم ک سرش شلوغه

باد، کم حرف شده!

دریا دور شده و موج الکی سر و صدا راه انداخته!

پرنده ها میکوبن ب پنجره ی اتاق من! انگار نقصیر منه ک درخت لونه هاشونو ول کرده رو زمین و دست ب سینه وایساده ب تماشای اخم ابر!

این وسط فقط غروبه ک کارشو دقیق تر از همیشه انجام میده! مثل هر روز، بی دعوت از پنجره ی اتاقم میاد تو. کسل کننده تر از همیشه. داغ تر از همیشه. سرخ تر از همیشه.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها