هُرمِ زِمِستان



۱-ماشین(زیاد باهاشون آشنایی ندارم! :دی ولی فعلا همونی ک پست قبل گذاشتمو میدوستم J  )

۲-کشور(سئول(چون فقط اینجای کره رو دوس دارم!) و مرز آمریکا و کانادا(بخاطر آبشار نیاگارا! :دی) )

۳-فرزند(دختر)

۴-رنگ(همه رنگی!)

۵-بازیگر (نمیشناسمشون!)

۶-آهنگ(عاقا من هر وقت این سوال ازم پرسیده میشه مث کامپیوتری ک هزار تا برنامه رو داره باهم اجرا میکنه و یهو میترکه  میشم! :دی انقد زیادن ک نمیتونم نام ببرمشون! فعلن آهنگی ک اخیرا گوشیدمو میگم : حوالی تو-هوتن هنرمند / me and the moon و one of these days از shane filan )

۷-حیوان(مار  )

۸-کتاب مذهبی (قرآن و صحیفه ی سجادیه و نهج البلاغه )

۹-رمان (ملت عشق – وقتی نیچه گریست )

۱۰-فیلم (کلن زیاد فیلم ندیدم هنوز. ولی فیلمی که بتونه یه ذره حسمو عوض کنه یا یه حسی ایجاد کنه دوس دارم. : به وقت شام(حس خشممو بیدار کرد) / عشق پاک(اشکمو درآورد!) )

۱۱-روز (چهارشنبه)

۱۲-عدد(540)

۱۳-رنگ چشم( فرقی نداره! )

۱۴-سنگ (کوارتز و خونواده ش!)

۱۵-اسم پسر (محمدجواد – محمدطاها – راسی یه نویسنده هم هست که ترکیب اسم و فامیلشو میدوستم! : "آرمان آرین")

۱۶-اسم دختر (یاسمن! :دی)

۱۷-آرزوم (یه نویسنده ی جهانگرد بشم – یه پرورشگاه تاسیس کنم(البته این بیشتر هدفه تا آرزو ولی بازم.) – و غیره )

.

.

ادامه مطلب



صدای رد شدن ماشینا از رو آسفالت خیس خیابون.
بچه های مدرسه ی کنار خونه مون که خوشحالن! قلبن خوشحالن و جیغ میکشن و میدوعن زیر بارون!
هوا. وای که من هرچی بگم از هوا ی ابری کم گفتم!! ترجیح میرم صبح چشمامو رو به آسمون خاکستری و بوی نم بارون باز کنم.
آسمون آبی هم خوبه ولی این هوا. یه چیز دیگه س! :)
میرم پشت بوم و در اون اتاقکی ک رو پشت بوم دارم رو باز میکنم. بارون داره عمود میباره!! اونقدری عمود ک حتی یه قطره هم نیومد توو اتاق!
پس منم خیلی نزیدک شدم به قطره های بارون! از جلو چشمم رد میشن ولی من خیس نمیشم!
دلم میخاس بدوعم زیر بارون و رو پشت بوم و رو ب آسمون دستامو باز کنم و بچرخم تا حدی ک سرم گیج بره و حس کنم دارم میوفتم از رو پشت بوم![دیوانه!]
میرم ک شعر بخونم. حافظ نیس!! مث اینکه رفته پایین!
اول مولانا و بعد سعدی خوندم. رهی هم وسوسه میکرد بخونمش ولی مقاومت کردم! :دی
دستمو بردم زیر بارون. نگهش داشتم.
چند قطره خاطره از چشمم بارید.
اونارو هم نگه داشتم و چند قطره خاطره ی چدید جمع کردم.
رفتن از این تنهایی و آرامش. واقعا سخته.
همبن الان بارون شدیدا شدید شده.
اونقدری ک حس میکنم سقف خونه رو میخاد سوراخ کنه و بیاد توو.
این خواستن طبیعیه!!
داره صدام میکنه!!
من باید دوباره برم اون بالا.!


ادامه مطلب


.!

اتفاقا ایندفه خیلی خوب میدونم چمه!

برعکس هردفه که نمیفهمم خودمو.

ایندفه خیلی خوب میفهمم!

این روزا دارم میفهمم تنها نیستم.

اونم توو مواردی که اید تنها بود!

این روزا دارم آرزو میکنم کاش توو این زمینه[زمینه های زیادی!] تنها میبودم!

نمیذارم این اتفاق جلومو بگیره!

.

ادامه مطلب



از رهگذر توقعی ندارم!!
اسمش روشه دیگه.
.
در ره زندگی ناگهان او را میبینم.
حتی اگر چشم در چشم شویم.
حتی اگر لبخند بزنیم.
و حتی اگر چند صباحی روی همان نیمکت معروف که در نوشته هایم پرسه میزند بنشینیم.
میگذرد!!
بی صدا.
بی خبر.
روزی که در امواج اندیشه های بی پایان روی نیمکت تنهایی هایم شب میشود.
ناگهان پرتاب میشوم به آسمان. و باز میگردم. و او نیست!!!
Y.G.R
.
.
تالا شده سفر کنین به یه جایی که تالا نرفتین و ندونین که از هر شهری که الان هستین تا مقصد چقدر راهه؟؟
مثلن اسم شهرا رو تابلو های توو جاده یکی یکی از جلو چشمتون رد بشه و بازم نتونین بفهمین که کجای مسیر قرار گرفتین!!
من نسبت به این اوضاع ، صد برابر داغان ترم!! چون حتی نمیدونم هر n کیلومتر چند ساعت طول میکشه!!
واسه همین معمولا فقط میشینم توو ماشین و به جاده نگاه میکنم. بدون اینکه بدونم چقدر از اول مسیر اومدیم و چقدر دیگه باید بریم تا برسیم به مقصد!! تابلوها هم یکی یکی رد میشن از جلوی چشمام. سرد و کدر و نامفهوم.!
هرروز که یه صبح تازه شروع میشه ، وضعیتم همینه!!
یه سری تابلو از جاده ی خیالس زندگیم رد میشن و من نمیفهممشون!!
"امروز یه تولد دوباره س!" "امروز میتونه بهترین روز زندگین باشه!" "فرض کن امروز آخرین روزه پس ازش لذت ببر!" "امروز میتونی از نو شروع کنی!".
نمیدونم چنتا امروز دیگه باید بگذره تا یا من تموم بشم یا این مسیر!!
ولی میدونم این تابلوهای دارن راست میگن!!
من که نتونستم. امیدوارم بقیه ی مسافرا راهشونو پیدا کنن! :)

ادامه مطلب


دوستان من خیییییییلی خیلی خیلی شرمنده تونم.
من نه توان ترک بیانو دارم.
نه از اون بی معرفتایی ام که بی خبر میذارن میرن.
نه از نسل بیدم. (اینجانب از نسل بادمجون بم میباشم! :دی )
نه از رنگ روحم!! :دی (از اونجایی که بعضیا فکر میکنن ب خبر میومدم و میرفتم! :| )
من فقط یه کوشولوی طفلکی ام که به اجبار و از روی بی نتی محکوم شدم به نبودن! :"(

احوالتون چطوره؟؟؟؟
من که نبودم خوش گذشت؟؟
ماشالا هزار ماشالا ستاره های روشنتون از دفه های قبلی بیشتره!!!! (من قبلنم سابقه ی یهویی غیب شدنو داشتم! :دی )
امیدوارم ستاره هاتون همیشه به شادی روشن باشه ^_^
بیاین یه کم حرف بزنین. من دلم براتون تنگ شده.
منم اندر احوالات دوران نبودنم خیلی حرف دارمااااااا کلی پست نوشتم تو دفترم! شاید اگه عمری باشه و فرصتی ، بذارمشون :)
وای خدای من.
چطوری حال الانمو بگم که عمیثا حسش کنین؟؟
مث افتادن توو یه شهر زیر آب میمونه.
شهری که انگار قبلنم تووش بودم.
یا مث باریدن بارون بعد از هفت سال خشکسالی!!
یا مث پریدن از بالای اورست. به یه جفت بال خوجمل صولتی! ^_^ ("بالهای زیبای صورتی" حسمو القا نمیکرد! :دی )
خلاصه اینکه. دلتنگی و شادی و بی خبری و نگرانی و. همه جور حسی درونم هست.!

خـــــــــــــــــــب.
دوستان شاید باورش براتون سخت باشه. شایدم آسون باشه. شایدم اصن مهم نباشه.
ولی حالم یه جور خاصیه.
یه سری حقایق تلخی رو فهمیدم ک اشکمودر میاره ولی کاری ک میکنم گریه کردن نیس!
میدونین چیا دیدم؟
نا برادری.
بی معرفتی(ک دیگه عادی شده البته).
خیانت.
دروغ.
خب اینا رو روزانه خیلی وقتا میشه دید. ولی از خیلی کسا نه.
عادی نمیشه.
و نمیشه باور کرد.
ولی اتفاق میوفته و دنیای آدمو میپاشه از هم
میترسم از آدمایی ک قراره چند ماه دیگه بینشون زندگی کنم.
بعضی وقتا با خودم میگم کاش تا آخر عمرم توو اتاقم بمونم.
ولی روی هم رفته همه چی خوبه
و خیلی داره خوش میگذره
رسیدم ب مرزی از بیخیالی و آرامش. البته مرز نیس. درّه‌س. جلو تر برم، میوفتم میمیرم.
ولی متاسفانه یه سریا میخان نجاتم بدن ک اوناهم احتمالا پرت میشن پایین.
پس بخاطر همون یه سریا هم ک شده باید برگردم عقب.

ادامه مطلب



یه وقتایی یه حسایی تا حدی زیاد میشه ک آدمو فلج میکنه. فلج واقعیاااااا! مثلن یه طوری ک ن میشه حرف بزنی، ن گریه کنی، ن بخندی، ن بنویسی، ن داد بزنی، نه.

حتی وقتی میبینی. نمیتونی ببینی انگار.

یه همچین حالی دارم الان!

یه چن وقته اینطوری شدم! مینوسم. ولی دیگه حال ندارم ادامه بدم.واسه همین ناخودآگاه میکشه سمت چرت و پرت گفتن!

ولی میدونین. یه سری حقیقتایی هست ک میشه گفت و میشه نوشت ولی. امیدی ب فهمیده شدنش نیس درواقع

یه چیزی توو مایه های اینکه ماه آبان خشک شده.

اوضاع بچه های کوهپایه خوب نیست.

دیوار هم حتی حوصله نداره! سفیدیش ب سرخی میزنه!

عوضش خودکار قرمز، رنگش پریده و شده مث گچ دیوار(زمانی ک سفید بود.!)

پله ها زیر پامو خالی کردن.

آینه چشماشو بسته.

خورشیدم ک سرش شلوغه

باد، کم حرف شده!

دریا دور شده و موج الکی سر و صدا راه انداخته!

پرنده ها میکوبن ب پنجره ی اتاق من! انگار نقصیر منه ک درخت لونه هاشونو ول کرده رو زمین و دست ب سینه وایساده ب تماشای اخم ابر!

این وسط فقط غروبه ک کارشو دقیق تر از همیشه انجام میده! مثل هر روز، بی دعوت از پنجره ی اتاقم میاد تو. کسل کننده تر از همیشه. داغ تر از همیشه. سرخ تر از همیشه.

ادامه مطلب


اینکه وسط روز، توو لحظه ای ک حتی فکزشم نمیکنی.

صدای پیامک گوشیت بیاد و از طرف دیوونه ای باشه ک دلتنگ دیوونگیاته.

دیوونه ای ک دوره. ولی یادش همین نزدیکیاس.

یه جمله ی یهویی مث  "خوبی؟"  "چطوری رفیق؟"  "دلتنگتم."

یه جمله ک نشون بده حواسمون ب هم هست.

و یواشکی. وقتی دنیا و مشغله هاش حواسشون نیس. یاد رفاقتمون و خاطراتمون میوفتیم.

بودنمونو یاد آوری کنیم ب کسایی ک دوسشون داریم.

ب کسایی ک بودنمون براشون مهمه.

شاید معجزه نکنه ولی.

یه حس عجیب و غریبی یهو میریزه تَهِ قلب آدم.

مث حس نوازش بخار گرم قهوه توو هوای سرد.

یا وزیدن باد خنکی ک یهو توو هوای گرم حالمونو جا میاره.

شاید همه ی داغی و یخ زدگی درونمونو از بین نبره.

ولی یادمون میاره ک هیچ چیز اینجوری ک هست نمیمونه.

یادمون میاره ک هرچیز، هرجوری ک باشه، یه سریا همه جوره هستن. :)

ادامه مطلب


وی در سالهایی ن چندان دور ، در چنین روزی دیده ب جهان گشود!

گویا پروردگار از همان ابتدای خلقتش، سرنوشت اورا با خودکار سبز نوشت!!!

ب سبزی برگ گل.

ب سبزی چمن.

ب سبزی انسیتی!

.

خوشحالم ک ب دنیا اومدی و بخشی از دنیای من شدی.

آیینا. مکنه ی کوچولوی کیوت دوس داشتنی فوروای. نونا خیلی خیلی خیلی دوستت داره.

نونا رو ببخش ک امسالم نتونست پیشت باشه.

سعی کن روز تولدت شادترین آدم دنیا باشی! مگ آدم چند بار ب دنیا میاد آخه؟ ب این فک کن ک چقدر خوب شد ک ب دنیا اومدی و نوناتو دیدی

حسابی خوش بگذرون امروز

البته میدونم ک بچه ها هستن و امیدوارم دور هم بهتون خوش بگذره! ^_^

آیینا. امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه و ب اون چیزایی ک دوس داری برسی و توو هر زمینه ای ک علاقه و استعدادشو داری ، بیشتر از همیشه رشد کنی و موفق بشی.

تولدت مبارک آیین کوچولو ^_^

[اممممممم. خب!

همونطوری ک میبینی(!) من نیستم این روزا.

این پستم مال الان ک داری میخونیش نیس ، چون میدونستم ک روز تولدت نیستم، تصمیم گرفتم اینو بنویسم تا بدونی حتی اگ نباشم هم حواسم بهت هست. :)]

.

ادامه مطلب


یهویی اومدمااااا!!!!

خودم از خودم توقع نداشتم ک الان بیام!!

قرار بود بعد از کنکور بیام اینجا و کللللییییی کار انجام بدم و کلی حرف بزنیم و کلی بنویسیم و کلی.

کلا برامون چیز دیگه ای درنظر گرفته شده بوده انگار!!!

بخاطر یه سری مشکلات فنی ک قولشو دادن ب زودی حلش کنن برام، نتونستم بیام تالا. الآنم دیگه با یه دستگاه دیگه ک مال من نیست اومدم تا بازگشت شکوهمندانه ی خودم رو اعلام کنم و بگم دلم حسابی واسه اینجا و خصوصن فضای تیرماهیش تنگ شده. دلم واسه همه تون تنگ شده.

ادامه مطلب


کذب الوقاتون

کذب الوقاتون

کذب الوقاتون

از همون اواش، هرچی تاریخ اعلام کردن تهش اشتباه از آب درومد!! و بلخره امروز شد!!

نمیدونم چی بگم. راستشو بخاید حسی ندارم. فقط یه غم عجیب غریبیه.

اندوه بزرگیست!

اینکه کلن حسی نباشه وقتی قراره مهم ترین نتیجه ای ک تالا توو زندگیم بوده اعلام شه.

باعث میشه حس بدی داشته باشم ازین بی حسی!

و بدتر از هممم ی اینا اینه ک بست فرندم ک جای خواهر بزرگمه، چند روزه نیس!

و من امروز دیدم کامنتشو اینجا و حسابی ب هم ریختم!

نفهمیده شدن سخته.

نفهمیدن هم سخته.

ولی اینکه واقعن نفهمی و بقیه فک کنن ک تو میفهمی، از همه سختتره!!

اینطوری فک میکنن خودتو زدی ب نفهمی و این واقعن عذاب آوره.!

من فقط میخاستم یه ماه از همه چی دور باشم. ولی نشد!

یه ماه ذهنم شلوغ نباشه. ولی نشد!!

و الان میگم، خب ب درک!

تهش ک چی؟!؟

عه وااا!

یادم رفته بود ک نباید فاز منفی بدم

این چند وقته فقط دارم ب همه دلداری میدم و همه فک میکنن ک من خیلی حالم خوبه

خودم میخام اینطوری فک کنن.

چون میدونم ب آرامش نیاد دارن اطرافیانم.

تمام سعیمو میکنم آرومشون کنم :)

و اماااااااا. زجر آور ترین اتفاق هفته ی گذشته، قفل شدن در پشت بوم بود!!!

هرچند ک خب کلیدش پیش خودمه و این باعث آرامشه

کلیدشو چن روز بعدش پیدا کردم

خب دیگه. بریم رو فاز مثبت!!

کنکور هیییییچی نیس!!

اگ ترس از فیلتر شدن نمیداشتم، بیشتر توضیح میدادم ک کنکور در چ حد هیچی نیس!

بی اعصاب شدم شدیداااااا!! شرمنده

و ذهنمم الان درگیر یه ناشناس شده!

کامن اول پست خاکستر، ک با یه نفر دیگه اشتبا گرفتمششببخشید

و دیگه اینکه، بشینین آرامش خودتونو حفظ کنین و با خودتون بحرفین و از خدا بخاین نتایج شب بیاد ک تا صبح وقت داشته باشین فکر کنین.

نتیجه خوب باشه یا بد. فرقی نداره. آدم نیاز داره بعدش فکر کنه.!

واسه همه‌تون آرزوی موفقیت میکنم. :)


توو کامنتا دیدم ک پنج مرداد وبم یکساله شده بوده!!

قد سه سال گذش این یه سال.

کلن چندماهی بیشتر فعالیت آدمیزادی نداشتم اینجا

ولی امیدوارم بعد ازین خوب بگذره.

از یه طرف استرس و از یه طرفم گشادیسم (دومی بیشتر!) حالمو بد میکنه

از یه طرفم فامیل ب شدت شلوغ کردن دورمو ک تنها نباشم یه وخ

منم خسته تر از همیشه نصف شبا بیدار میمونم تا اذان صبح.!

فرصت فکر کردنم ندارم.!

هیفدهمم نتم کلن تموم میشه. تاااااا. نمیدونم تا کِی!

یادتونه یه زمانی انرژی مثبت خیلی داشتم و با جیغ و داد میومدم؟!؟!

دلم واسه اون یاسمن تنگ شده.


گرد خاکستری را پاشیدم امروز بر جهانم!

و در نقطه ای در تاریک ترین و عمیق ترین جای دریایی ک ماورای سیاه است، زانوی غم بغل گرفته و زیر فشار آب. یکی شده ام با غم.!

اجسام جانداری شناورند اینجا.

با چشمهای خاکستری و قلبهایی ک ب دست گرفته اند و از آن خون میچکد!

از احساس، چیزی جز نقطه ی گندیده ای گوشه ی مغزها باقی نمانده.

اما من.

اینجا عجیب احساس آرامش میکنم!

قلبم را دادم ب عزاداری ک قلبش شکسته بود.

و چشمهایم را به کودکی ک عاشقانه خیال میکرد اینجا نوری هست.!!!

تنها نیستم!

با هزاران مُرده ی دیگر در گورستانی آبی همراه شده ام.

و به دنبال هیچ میگردم.


بلخره تاسیس شد! اما فقط تاسیس شده فردا کلی کار داریمممم^_^

.

توو زندگیم فقط سه بار تا صبح چت کردم، هر سه بارم با این بچه بوده! الانم فک کنم خوابش برد!

.

این موقع از روزو دوس دارم. کلن این ساعتا خوبن چون مردم خوابن و نمیتونن برن رو اعصاب!

.

باید سعی کنم بخابم وگرنه فردا گندش درمیاد ک یواشکی تا صبح بیدار بودم!! این خلاف قوانینه!-_-

.

تعجب بر انگیز تر از همه اینه ک یه نفر توو وبم آنلاینه این موقعِ وقت!!

.

صبحتونم بخیر! :دی


دارم ب این فکر میکنم ک برگشتن از مسیری ک یه عمر رفتی، چقدر میتونه شخت و ترسناک باشه؟!

چقدر سخت؟ چقدر ترسناک؟!

ترسو کنار بزنی سختیش قابل تحمل تر از سختیِ زندگی کردن توو شرایطیه ک دوس نداری باشه!!

اگ بری ب سمت چیزی ک دوسش داری، حتی اگ بهش نرسی بازم قشنگ تر از موندن بین آرزوهای بقیه‌س!!

-نگران آینده‌تم یاسمن!

+مطمئن باش موفق میشم! چون همون کاری رو انجام دادم که بهش باور دارم!(چی باعث شده فکر کنی باورامون یکیه؟)

-ولی من چشمم آب نمیخوره چیزی ک میگی درست باشه!!

+مطمئن باش به هدفی که دلم میخاد میرسم^_^ (و حتی هدفامونم یکی نیس!! چشمهارا باید شست.)


شنیدن جمله ی "لاغر شدی!" اصولا واسه خانوما بسی موجبات شادیه مگه اینکه خانومی زیر چهل کیلو باشه

این جمله رو این روزا زیاد میشنوم![الان من خیلی شادم]

از وقتی وارد خابگاه شدم و حوصله ی غذا پختن و خوردن ندارم اینجوری شدم البته این هفته هم مامانم دید دیگه اگ همینطوری ادامه بدم، از صفه ی روزگار محو میشم! غذا برام فریز کرد ک البته همونم موقع گرم کردن سوزوندم

و ازونجایی ک کلن توو خونه خوب غذا میخورم و توو خوابگاه کم غذام، خواهر گرام منو به شتری تشبیه کرده ک در وقت فراوانی(خونه) ذخیره میکنم و هنگام قحطی(خوابگاه) از آن استفاده میکنم

.

کارایی ک بلخره تونستم انجام بدم! :

روپوش خریدم خیلی بهم میاد

مرد عنکبوتی ۲۰۱۹ رو دیدم

یگانه رو دیدم☺

.

به این نتیجه رسیدم که اگ هر لحظه همون چیزی ک به ذهنم میرسه رو اینجا بنویسم، مفید تر  از زمانیه ک دارم ب مخم فشار میارم تا یادم بیاد چی قرار بود بنویسم

.

از انجمن علمی کادر پرستاری بگیر تااا مهدویت و احکام و شعر و ادب و تئاتر   هم چی!! اسممو نوشتممیخام کشف کنم ببینم استعدادم منو ب کدوم سمت بیشتر هدایت میکنه. امیدوارم بیشتر برم سمت تئاتر و ادبیات! چون علاقه‌م اونوریه! حالا اینکه تواناییشو دارم یا نه، بعدا معلوم میشه :)


بلخره آخرین کلاسمونم تموم شد.

امروز در کمال تعجب، کلاس صبح برگزار شد و در حالی ک در عین ناامیدی داشتم میرفتم کلاس قرآن، دیدم تشکیل نشد!!

استادامون بچه های خوبی‌ان. استاد میکروب باحالتره! سر کلاس فیزیو دیگه داش خوابم میبرد که گف جمع کنین برین!

برخلاف تصورم، اینجا بهتر از چیزیه که فکر میکردم. فقط دوباره با معضل غذا روبروعم

اینجا تنهام و مامانم نیس که زورم کنه غذا درس کنم و بخورم!منم ک تنهایی زورم میاد واس یه نفر(که خودم باشم) غذا درست کنم!

از فردا باید بگردم دنبال تخم مرغ دوباره

دیگهههههههه. آها! اینکه ما تا الان توو اتاق دونفریم. اتاقا شیش نفره‌س ولی تاالان کسی نیومده اتاقمون و امیدوارم که نیاد کسی هرچند ک قطعا میان

الانم میخام برم اولین وعده ی غذاییمو اینجا درست کنم

 

+میشه یه لطفی بکنین و اگه یه شعر یا متن حال خوب کن دارین، توو کامنتاتون نشونم بدین؟ میخام سعی کنم بعد از مدتها حال یه نفرو خوب کنم :)


باید بنویسم!

زیاد بنویسم!

مغزم خشک شده.

ب پستای قدیمیم نگاه میکنم و حسرت میخورم.

ب دفترام و برگه هایی ک خط در پر نوشتم یواشکی.

پاییز باهام قهره.

حتی حس خوب هم ازم فاصله میگیره.

با شنیدن بوی ماه مدرسه دیگه دلم قیلی ویلی نمیره.

یا واسه کودکی دلم تنگ نمیشه.

واسه وقتایی ک پروانه بودم.

خیالپردازی میکردم.

و پرواز.!

خدایا.نمیدونم چی قراره سرم بیاد. حکمتتو شکر. خودت هوامو داشته باش!

ادامه مطلب


مدت مدیدی بود ک قصد داشتم عکسهایی ک طی گذر دورانی از زندگی از من گرفته و چاپیده بودند را در آلبومی ک نصفه و نیمه باقی مانده بود، بچسبانم.

امروز دوباره چشمم ب آلبوم افتاد ک گوشه ای نشسته بود و خاک میخورد!

این روزها مردم بجای چاپیدن عکس در آلبوم، آنها را در گالری و هارد و فولدرهای مختلف میچپانند.

خود من مدتهاست ک ادامه ی زندگی ام را[یعنی از آن سالی ک دوربینی دیگر درکار نبود و اهل خانه مجهز ب تلفن همراه دوربین دار و مدل بالا شدند!] در کامپیوتر چپانده ام و سالهای مختلف و لحظه های مختلف و فیگور های مختلفی ک گرفتیم ب امید اینکه بنشینیم و گلچین کنیم و از این حرف ها در کامپیوتر مانده و نمیدانم آنها آنجا چه میخورند(!) و دیری نپاید ک ویروسی بیاید و درایوهایی که تا خرخره پرشده و قرمزند و رو ب انفجارند را به کلی بترکاند و ادامه ی زندگیمان و تمامی خاطره ها دود شود و دود آن چشم مارا بسوزاند و اشکها بریزیم در فراغ روزهای برباد رفته!

گذشته از اینها،دیدن عکسها و تداعی خاطره ها خوب است.

از من میشنوید حداقل سالی یکبار و حداکثر با فاصله ی دو یا سه ساله تداعی خاطرات کنید! چرا که اینجانب تداعی نکرده بودم تا به امروز و امروز در عکسهای آلبوم دست بر گردن مشتی غریبه با ته چهره های آشنا انداخته و از درون عکسی کوچک، به خودِ امروزم نگاه میکنم! و هیچ یک نمیدانیم که در پس دوربین[چه این طرف و چه آن طرف!] چه بر دیگری میگذرد!

تنها با افسوس به لبخند خود مینگرم و حتی یادم نمی آید چرا آن روزها شاد بودم!

امروز نشسته ام و دانه دانه عکسهای باقی مانده را در آلبوم میچپانم تا شاید روزی به آنها برگردم و تداعی خاطرات شود!

غافل از اینکه امروز بیکارم و دیری نپاید که دوران علافی به سر آید و دوباره چنان بر قلتک زندگی میچرخم و سرگیجه میگیرم که حتی خود را از یاد میبرم!

تا روزی که ناشناسی که شاید فرزندم باشد و شایدم هم فرزندش، از زیر خروارها خرت و پرت دور ریختنی آلبومی پیدا میکند که خاک خورده و صاحبش خاک شده باشد و آن صاحب مرحومه ی مغفوره در حسرت آن مانده که برسر آلبوم نشیند و گذر عمر ببیند چراکه گلچین روزگار خیلی زود اورا چیده و شتابان از دیار فانی به باقی فراری داده است!!!

خلاصه اینکه خاطره بازی کنید پیش از آنکه از بازی زندگی بیرونتان کنند! :)


میریم واسه اتفاقات جدید

فضای جدید

آدمای جدید

حسای جدید

همیشه همه چی اونطوری که میخایم پیش نمیره ولی.

میشه از هر پیشامدی، واسه خودت خوشی الکی درست کنی!

اولش آرزو داشتم لبخند دنیارو حفظ کنم

بعدش فهمیدم دنیا، اونقدری که فکر میکردم لبخند نمیزنه.

بعدش آرزو کردم بتونم لبخندو هدیه بدم به دنیا. :)

بهم سخت گذشت. به خودم اومدم دیدم لبخند خودمم گم کردم!

اما حالا.میشه یه جور دیگه نگاه کرد :)

میتونم بازم لبخند بزنم. :)

اول لبخند خودمو پس میگیرم و بعد.یکی بهتر تر و عمیق تر و قشنگ تر از اونو برمیگردونم بهش

کلی کار داریم هنوز! مگه نه؟؟!؟ ^_^


که نردیک دو ماهه صداشو نشنیدم.

قدیما حتی لبخندامو حس میکرد.کدومش دروغکیه و کدومش راستکی!

ولی الان فکر میکنه خوبم.شایدم میدونه خوب نیستم ولی چیزی نمیگه.

قدیما لحن پیاممو از خودمم بهتر میخوند ولی حالا. نمیدونم اصن میفهمه یا نه؟!

قدیما من بودم و خودم. بعدش اومد گف بیا تو باش و من!

ولی حالا.

.

یادمه یه دوران دو ماهه توو زندگیم بود که پستای این مدلی میذاشتم. امیدوارم اینبار به دو هفته نکشه.تاقتشو ندارم.

.

آبجی یگانم.مرسی بابت همه چی.


وقتی که توو حرم روبروی ضریح وایساده بودم.

.

محرم امسال هم اومد.آسمون روشن تر از پارساله.

حداقل من شیشه ای ترم.

شایدم شیشه ی پارسالم دیگه کدر نیس.!

هیچ حسی لطیف تر ازین نیست که یکی در گوشت بگه فردا روز غریبی بانوی دو عالمه.

و مث ابر بهار اشک بریزی.

 

 

+اول صبحی مث بچه ها میخواستم گریه کنم چون مامانم حواسش بم نبود

++سحرو دیدم

+++واسه همه تون دعا کردم. توو دعاهاتون حواستون به همدیگه باشه،منم اگه شد دعا کنین


خب!

از چی بگم برات؟!؟؟!امممممم.

نمیخام نصیحتت کنم چون فایده ای نداره و بلخره این راهو رفتی ک الان اینجایم!

نمیخامم از آینده بهت بگم چون احتمالا همون شیرینی های لحظه ای که حس میکنی، از بین میرن!!

لابد با خودت میگی پس چرا میخام بنویسم؟!؟چی میخام بنویسم؟!

خب یه سری چیزا رو حس میکنم اگه بدونی بد نیست.

بااینکه در طول زندگیت هیییچ وقت مضطرب نبودیولی یادمه یه روز خیلی ته دلت ریخت. خاستم بگم حتی همون اضطراب کوتاه هم لازم نبود!! بیخودی باافکارت وقتتو تلف کردی!میدونم کوچولو بودی و دست خودت نبود :)

یه عروسک کوچولو داشتیم ک مامان گفت لباسشو میشوره میده بهت.یادته؟!خاستم بگم نده بهش. چون قراره گم بشه

هرچی فک میکنم چیزی مهمتر ازون عروسکه ب ذهنم نمیرسه ک مواظبش باشی!

میخام یه قولی هم بهت بدم. بااینکه ب حرفم گوش ندادی و مواظب  عروسکت نبودی، ولی من مواظب چیزایی که بهم دادی هستم. دیوونگیمون. سادگیمون. آرامشمون.

وقتی داری بزرگ میشی، احتمالا زیاد میشنوی که میگن دنیا فلان و (به قول سحر) پشملانه! خواستم بگم باور نکنیا یه وخ!!

همه چیز به خودت بستگی داره. :)

و اینکه ترسناک ترین و قدرتمند ترین آدم زندگیت، همین خود تویی یاسمن کوچولوی فسقلی

یه تصمیمی هم امروز گرفتم! اینکه همه چیزو بریزم رو کاغذ! میخام یه دفترچه بخرم ولی رنگاشو دوس نداشتم :( آبی و نارنجی و سرخابی داش فقط! کدومشو بیشتر دوس داری؟!؟ تو هم مث من فک میکنی برم از بیرون دانشگاه دفترچه بخرم بهتره؟!؟

 

+ازونجایی ک یه کم(!) دیر رسیدم ب چالش، فک نمیکنم کسی مونده باشه که بخام دعوتش کنم

بازم دعوت میکنم از

دخترخرداد(حامی عزیزم)

و تشکر میکنم از

دخترک‌بی‌نام که فک کنم شروع کننده ی چالش بود :)


مجددا قراره انصراف بدم از خیلی چیزا. خدایا!میشه یه کم. فقط یه کم آدم باشم این دفه؟!

.

بیخبر از همه عالم که میگن منم، من!

.

امروز همه ی کلاسای عملیمو دوباره از اول چیدم! -_-

همه باهم تداخل داشتن! این هفته استاد فیزیو واسم غیبت رد کرده درحالی که من توو آزمایشگاه انگل بودم! :|

هفته ی عجیبی بود اصن!

هشت صب تا هشت شب کلاس!

قرار بود یه پست تبریک تولد هم بنویسم ولی نشد

رایاناااااا از همینجا نونا بهت تولدتو تبریک میگه ^_^

امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه

.

اعتراف میکنم زیبا ترین و لذتبخش ترین بخش ساختمون سازی، اونجاییه ک یه تپه ی سیمانی رو گود میکنی و شیلنگ آبو میگیری تووش تا پر بشه و در همون حال از سر شیلنگ آب میخوری


واقعا نیازی نیست خودتو به بقیه اثبات کنی!

گاهی گذر زمان، باعث میشه بهتر همدیگه رو بشناسیم.

گاهی این شناخت طولانی میشه.

میشه سردرگمی.میشه سوتفاهم. میشه اختلاف. میشه.

نمیشه!!

نمیشه تظاهر کنیم به نفهمیدن!!

و همینطور نمیشه تظاهر کنیم به فهمیدن.

میشه چند سالی باهم بخندیم و گریه کنیم و از یه جایی به بعد. یه چیزی به اسم غرور بیاد وسط!!

چون ما باهم بزرگ شدیم؟!؟ یا برای هم بزرگ شدیم که مسائلمون بزرگ جلوه میکنه؟!؟

یا جفتش!! ک خب این سخت تره ک من با تو بزرگ شدم و تو برای من.

دنیای من اونقدرام بزرگ نیس. ولی خب تو بخش عظیمی از دنیای کوچیک منی.

میترسم. میدونی از چی؟! ازینکه یه روزی اونقدر بزرگ بشی که دنیای من کوچیک باشه برات. و کوچ کنی. و من بمونم و جای خالی تو که زیادی بزرگه!!

فک کردی با هرجمله ای ک میگی، چندبار ترس همه ی وجودمو پر میکنه و ته دلمو خالی؟!؟

بیا ته دل همو خالی نکنیم.

بیا خاطره های خوبی بذاریم واسه هم.

یه روزی میاد که وقتمون واسه ادامه ی بازی تمومه!!

اونوخ توو دقیقه نود زندگی. میشینی یه گوشه و زل میزنی به همه ای ک توو کمتر از یک ثانیه هیچ میشه!!

پس انقدر "همه" رو ب رخ من نکش!! اگه "همه" ی دنیای هم باشیم، بازم تهش هیچه!!

من فقط میخام خودم باشم و تو خودت باشی.

و خودمون باشیم و "همه" رو قبل از رسیدن ب دقیقه ی نود، برای هن "هیچ"وکنیم.

و یه چیزو واسه همیشه یاد بگیر! کسی که بخواد بمونه، با اجبارِ تو نمیره. و کسی که بخواد بره، با التماسِ تو نمیمونه.


به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم

غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم.

و هر تونلی،پایانی دارد.

حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام.

همچنان روزنه همانجا باقیست

و همچنان من به پیش رانده می شوم

مقصد کجاست؟ نمیدانم!

اما میدانم

در هر نفس از غلیان احساساتم

روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست. که تنهایم نگذاشت :)


زیر بارون قدم میزدیم

نصف شب.شاید ساعت سه بود.

آروم آروم قدماشو باهام تنظیم میکرد

حرفی نمیزد

میدونست نیاز دارم فقط نفس بکشم و احساس کنم لمس بارونو.

بعد از چن دقیقه بهم گف : + یه چیزی بخون برام

-.[درحال تفکر ک چی بخونم حالا]

+تعریف صدای هم اتاقیمو باید از بقیه ی اتاقا بشنوم؟!

خندیدم و پتو رو بیشتر پیچیدم دورم

نمیدونم چرا جلوی اون خجالت میکشم بخونم

آخرشم یه بخش کوچیک از "شهزاده ی رویا" رو خوندم

-"دیدم توو خواب وقت سحر

شهزاده ای زرین کمر

نشسته بر اسب سفید

میومد از کوه و کمر

میرفت و آتش

به دلم

میزد نگاهش."

بعد از یه سکوت کوتاه : +واقن مه. خیلی بدی ک واسم نخوندی تالا

خندیدم ^_^

پیشی کوچولوی خابگاه از پشت سرمون پرید توو اتاقک کوچولو

+ببین یاسی حتی این گربه هم میفهمه ک نباید بیرون بمونه ک سرما بخوره!

-خو من نمیخام بفهمم اصن اصن من دیوونه‌م! تو چرا اینجایی پس؟!

+خب منم. نمیتونم تنهات بذارم اینجا دو بار دیگه این مسیرو میریم و برمیگردیم،بعدش دیگه ب زور میبرمت توو!

-فاطمههههه. دوبار نه! سه بار.باشه؟!؟ ^_^

+خیله خب، سه بار!

.

فقط منم ک حس میکنم وقتی بارون میاد ری استارت میشم یا شما هم اینطوری این؟!

کاش امروز بارون بیاد ری استارت شیم


گاهی باید ماشه را بکشی.

و بعد ملافه را.!

روی تمام احساسات و دلبستگی ها و اعتماد ها و تعهدات پوچ زندگی!

و به حرمت اشکهایت.

لبخندی ب خون جاری بزنی

و جریان آرام خشم را به جان دقایق بیندازی!

و سوگند ب آرامش. زمانی ک رها شوی از احساس ، هرچه نداشته ای را خواهی داشت.

و داشته هایت را طوفان فراموشی خواهد برد.


دوس نداره اشک دخترشو ببینه.

شاید برای اولین بار، دیروز فهمیدن که من واقعا چی میخوام.

که همیشه به جای مسافراتا و تیپ و قیافه های لاکچری بعضیا، به چارتا لوح تقدیر که روش نوشته "فرهیخته ی گرامی." غبطه خوردم.

با اینکه به نظر خودش خالیه، ولی من آرزو داشتم جای اون باشم.مریدشم یه جورایی

میدونین قشنگ ترین قسمت بحث دیروزمون چی بود؟!

اینکه گفت "بزرگترین شانس زندگی من، مامانته :) "

عشق موج میزد بینشون.

اینکه گفت من به داشتن همه‌تون افتخار میکنم.

باورم نمیشد توو چشام زل بزنه و اینو بگه. باورم نمیشه قابل افتخار کردن باشم.

اشک توو چشام جمع شد.

گریه کردم.

بخاطر آرزوهایی که بهشون نرسیدم

آرزوهایی که بهشون نرسیده.

آدمای خیلی خوب، همیشه بیشتر از بقیه آسیب میبینن.

همیشه دلم خواسته بتونم مراقب خونواده‌م باشم.و وقتی که پسر نباشی، این خواسته ی خیلی سنگینیه که از خودت داشته باشی.


 

یه جوری کوچولو و کوتاه و نرم بارید، انگار نمیخاست کسی جز من ببینتش!

بارونو میگم :)

بارون که چه عرض کنم، بیشتر شبیه قطره کوچولوی شیطونی بود که از چنگ ابر در رفته بود تا بیوفته رو صورت من ^_^

.

آخرین روز این هفته که دانشگاه بودم،خیلی خوش گذشت :)

تا صبح مافیا بازی کردیم

همیشه وقتی هیونگ میگف داره مافیا بازی میکنه، با خودم میگفتم خسته نشد از این بازی عایا؟! :/

ولی دیشب واسه اولین بار مافیای واقعی بازی کردیم با تعداد متعددی() از دانشجوهای آواره ی جغدی که مث من توو اتاقاشون دووم نیوورده بودن و ریخته بودن توو نماز خونه

.

این روزا هرکی کوچیکترین سرفه ای میکنه بهش این جمله رو میگم :"حیف شد! تو آدم خوبی بودی"

خدایا. امیدوارم ب خیر بگذره.نمیخام راجبش حرف بزنم چون قرار بود حال خوبمو منتقل کنم فقط :)

.

و اما بزرگترین پدیده ی امروزم، صندلی تک توو اتوبوس بود

کنار در.توو ارتفاع.با یه حفاط ک شبیه هرچیزی بود جز حفاظ

منم رفتم دقیقا رو همون صندلی نشستم هر دفه در باز میشد حس میکردم دارم پرواز میکنم میدونم زیادی ذوق کردم ولی باور کنین شماهم جای من بودین همین حالو داشتین

و قشنگترین پدیده این بود که به دیوونگی کامل یکی از دوستای خیلی خوبم پی بردم

وقتی تصور میکنیم باهمدیگه با آهنگ "for the rest of my life" ماهر زین توو خیابون یا جاده قدم بزنیم^_^

یا همدیگه رو ب جیغ کشیدن و غیره() دعوت میکنیم اونم از راه دور

خدایا شفامون نده

.

یکی از بیانی ها مسابقه ی شعر خوانی گذاشته وبش^_^

خیلی دلم میخاد شرکت کنم ولی اعتماد به نفسشو ندارم

انشاالله توو پست بعدیم، لینک پست ایشونو میذارم تا اگه خواستین شرکت کنین :))

.

امشب تهدید شدم به زود خوابیدن، واسه همین یه کم "شه" و "از هر دری طور" نوشتم

آخه فردا صبح قراره بریم سیسمونی نی نیِ عمو کوچولومو بچینیم☺

باورم نمیشه عمو کوچیکم که تا دیروز باهام بازی میکرد و سر به سرم میذاشت،حالا خودش داره نی نی دار میشه☺همه ی اذیت کردناتو جبران میکنم عمو جون![شیطان]


+با یه کم برنامه ریزی چطوری؟!

-با منی؟!

+

-زندگی داره میگذره دیگه. چیز بدی ک وجود نداره تووش.

+چیز خوبی وجود داره؟!؟!

-خب.

+این ینی عملا هیچی وجود نداره!! یه طوری پیش برو که از رفتنت پشیمون نشی. که دلت نخواد برگردی.

-وای که اگه هر انسانی میتونست همچین زندگی ای داشته باشه.

+حسرتشون بخاطر اشتباهایی که کردن نیست! اکثرا بخاطر تصمیمای درستیه که میتونستن بگیرن و نگرفتن.قدمایی که میتونستن بردارن و برنداشتن.

-خب. ینی چی؟!؟ ینی تو الان داری از من میخای برگردم و دوباره حماقت کنم و باز مث یه حیوون نجیب، توو پشیمونی گیر کنم!؟!؟

+نه! ولی میخام فکر کنی.فکر کنی و تغییر کنی. فکر کنی و تبدیل به کسی بشی که زمین بهش نیاز داره.میفهمی چی میگم؟!؟ قرار نبود فقط نفس بکشی! قرار نبود بشی این!!

-اوکی. متاسفم.فقط میتونم همینو بگم.

+توو زندگی همیشه جای خالی یه سری چیزا حس میشه.یه سری جاخالی هایی هم هستن ک همیشه ب اشتباه پر میشن. یه سری جاها هم هست که ب اشتباه خالی میکنی.

-با این همیشه های خالی چیکار میشه کرد؟!؟!چیکارشون میتونم بکنم لنتی.

+هیچ! بشین مث همین روزایی که گذروندی، بازم بگذرون و به خالی بودن زندگیت فکر کن! همینجوری بشین و نگاه کن که روز ب روز خالی تر میشه دورت.!

-اوکی. از نشستنای همیشگیم خسته شدم.حدود نیم ماهه ک فقط نشستم. فقط!

+همه‌شم بخاطر یه اتفاق که ممکنه واسه هرکسی بیوفته.

-شاید اشتباه کردیم.یه سری چیزا تموم کردنش اشتباهه.

+یه سری چیزام شروع کردنش اشتباهه! درست مثل بحثی ک تموم شده و میخای باز شروعش کنی!

-

+میخای بلند شی؟! همین الان!!

-.

+شک نکن! هیشکی بجز خودت نمیتونه دستتو بگیره.

- :)


ترجیح میدم فکر کنه یه بیخیالِ خودخواهم

تااینکه ضعفمو ببینه و از گریه های هرشبم خبردار بشه.

تنها کاری که میتونم برای خوشحالیش بکنم، تظاهر به خوشحال بودنه! :):

.

نت ندارم و دلم واسه یه دل سیر پست گذاشتن و وب گردی و حرف زدن باهاتون تنگ شده

الان در دوران جریمه ی اینترنتی به سر میبرم،بابت مصرف وحشتناک اینترنت طی هفته ی اخیر،خودمو تحریم کردم

.

میخوام آدرس وبو تغییر بدم،نظرتون؟!کار درستی عسد عایا؟!

.

شب یلدا نزدیکه ^_^

افتادیم توو میانترما >_<

.

بعد از انتشار مجددا نوشت : بی نام عزیزم رفت :'(

دلم برات تنگ میشه.

یه حسی بهم میگت برمیگردی.شاید با یه اسم دیگه.

آخه وبلاگ نویسی اعتیاد آوره.آروم میکنه آدمو.

کاش برگردی بی نام.


تقریبا همه چی!!

یه جورایی برام گنگ و نامفهوم به نظر میرسن واژه هایی مث دلبستگی، دوستی ، اعتماد ، عشق ، احتیاج.

مثل این میمونه که از پشت شیشه ی بخار گرفته نگاه کنی به داخل کافه ای که دکور قهوه ای رنگ و گرمی داره ظاهرا، ولی چیزی رو نتونی ببینی.

هر هاله ی ماتی که میبینی رو یه چیزی تصور میکنی و مدتها باهاش زندگی میکنی و یهو.

بخار شیشه از بین میره و میفهمی اونهمه رنگ گرم و قهوه ای، تنه ی درختای جنگلی بوده که تووش زندگی میکردی.

همینقدر دور از ذهن و تا همین اندازه غیر ممکن! گیر افتادم لابلای واژه هایی که دارم زندگیشون میکنم.

اینجای زندگی، توو همین لحظه ها، به قدری گیجم که هیچی نمیدونم انگار.

هیچی.


که به هرکی می رسم، یا در حال رفتنه

یا یهو تصمیم میگیره بره!

آرام هم وبشو بسته. البته قطعا فعلا بسته و برمیگرده. همین دیروز پریزور واسم کامنت گذاشتی که نبندم وبمو آرام بانو!frown

ویستا هم که کلن داره میره ولی خب اون معقوله رفتنش چون واسه کنکور لعنت الله علیه داره میره و امیدوارم موفق باشه :)

.

یه چیز عجیب شنیدم امشب.

اینکه من در برخورد اول با همگان، مغرور و سرد به نظر میام! یه طوری که بچه ها میگن ما میترسیدیم بیایم سمتت و باهات حرف بزنیم!

من همیشه اینطوری بودم یا چی؟!؟!؟ اینجام همینطوری عم عایا؟!؟!؟!؟!


ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز

نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم

قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی

رفتنم نهایتا یکی دو هفته

نشد، یکی دو ماه

نشد، یکی دو سال

خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه

الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره

یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب) که خودش از رفتن بقیه گلایه میکرد، حالا تا تقی ب توقی میخوره بانگ رفتن سر میدهد!!

همانا بدانید و آگاه باشید من ازین بانگ ها سر نخاهم داد تا کارد ب استخونم برسه و از اونم رد کنه و کلن دستمو از دنیا قطع کنه

الانم قراره همچین اتفاقی بیوفته. دعا کنید نیوفته چون هیچ کار دیگه ای از هیچ کس بر نمیاد.

دوستون دارم، مواظبتون باشین :))

.

بعدا نوشت: راسی یلداتون هم مبارک^_^

امسالم قسمت نبود پست یلدایی بذارم.


-دیوونه شدی؟!

من:

-با خودت میخندی یهو گریه میکنی. چته؟!

من: خخخ

-چرا میخندی؟!

من: خوشالم لابد!

-(نگاه مشکوک)

 

میدونه خوشحال نیستم. ببخش ک نمیتونم حرف بزنم مامان.

 

چند روز پیش توو خیابون سما(آبجی کوچولوم ) واسه اسباب بازی گریه میکرد.

من: قشنگم. میدونی وقتی گریه میکنی زشت میشی؟تازه منم دلم میشکنه و گریه م میگیره. ولی وقتی بخندی همه خوشحالترن و ممکنه واست عروسک بخریم^_^ پس توعم مث من وقتی ناراحتی،بخند! باشه قشنگم؟!

 

اولش گیج بود. بعدش رفتیم باهم خندیدیم و اون عروسکم خریدیم براش. :)

لبخند بزن.چون این راحت تر از توضیح دلیل ناراحتیاته. :)


+میدونی. میشه از اینی که هستی فرار کنی

میتونی اینی که هستی رو بپذیری.

میتونی با همینی که هستی زندگی کنی

و میشه هست و نیستتو تغییر بدی!!

-پای فرار کردن ندارم

حوصله ی موندن ندارم

انگیزه ی زندگی کردن ندارم

و توان تغییر. اونم ندارم!

میدونی. تنها چیزی که دارم یه احساس سنگینی عمیقه

مث یه سنگ بزرگ ک با یه زنجیر ب پام وصله و منی که هر لحظه دارم بیشتر توو اقیانوس فرو میرم.

دستای خالی منو ببین.! بنظرت هیچ جوره میشه رها شد.؟

وقتی میدونم تهش چی میشه فقط میتونم منتظرش بمونم.‌‌منتظر لحظه ی آخر!

+من کمکت میکنم! همیشه یه راهی هست!

-فقط میتونی بگردی و برام پیداش کنی.

+چیو؟!

-چیزی رو که هلم بده به سمت جلو.فقط واسه یه مدت کوتاه جای من قدم برداره.

+من هستم یاسی!من اینجام تا به دوش بکشم دردتو. خودم جای تو زندگی میکنم.

-دفه ی قبلی رو یادته؟! دل بستی یاسمن!! نباید دل میبستی!!

+دل نمیبندم یاسی.دیگه نمیکنم این کارو.باشه؟!

-هه!تو مطمئنی؟! بنظر بی تاب میای!میتونم بپرسم چرا؟!

+خب. فقط یه کمی به زمان نیاز دارم. باشه؟!

-اوکی! حواست به آدما باشه. دوست داشتنی های خطرناکی ان!!

.

خود درگیری شبونه.احتمالا موقت.شانس آوردم مامان قشنگم اینجا نیس وگرنه مستقیم میبردتم تیمارستان

.

امتان آناتومی داریم و هنوز عضله و اسکلتم مونده >_<

.

در وصف سردار سلیمانی و غم از دست دادنش. در حدی نیستم ک بخام چیزی بگم. حسم بعد از شنیدن خبرش، یه سردرگمیخاکستری بود. تنها اتفاقی بود ک اخیرا تونست تا این حد تم بده.


هم من تنها بودم، هم اون.

هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم.بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!

سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)

یه طوری ک بدونه دووسش دارم.

با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود

وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو.واقعا میخواست کنارش باشم.ب هرحال غریزشه و نمیشه بهش خورده گرفت!

بهش نگاه میکردم و میدونستم هیچ وقت اون گربه نخواهد فهمید که جور نبودن چنتا آدمو کشیده.! که چقدر واقعا باعث شد حس کنم حالم خوبه بعد از مدتها :)

اول "تیر ماهی از یاسر بینام" رو گوشیدم ک وسطاش خسته شدم و عوضش کردم

بعدش "هم مرگ از علی آذر" رو گوشیدم که باعث قاطی پاطی شدن حسای مختلفم شد و بازم حس کردم خیلی خوشبختم ک میتونم هروخ دلم خواست قاطی کنم

بعدشم آهنگ "هیچی نمیشه از بابک افرا" رو گوش دادم تا خنثی شم دوباره

هم زمان زیر نور ماه قدم میزدم و با ستاره ها حرف میزدم از اون حرفا ک بین خودمون میمونه

بعد از کلی خنده و گریه و خوش گذرونی و دیوونه بازی دوستم اومد پیدام کرد و منو برد توو تا سرما نخورم

از پیشیه هم خدافظی کردم و اومدم اینجا تا بنویسم ولی نوشتنم نمیومد، واسه همین گفتم اقلا لحظه هامو ثبت کنم ^_^

.

دیشبم هم خیلی عجیب گذروندم!! باشه واسه یه وقت دیگه نوشتنش :))

.

کلن این شبا ازون شباس ک هر شبشو باید بگم امشب مث دیشب نیس و امشب اصن شب نیس و مث هرشب نیس و خلاصه همونایی ک شب پره میگف


اینطور که ترم بالاییا میگن، مث اینکه همه ی استادا با ورودی ما لج کردن به دلایلی که ما خودمون بهش واقفیم

ولی خداروشکر امتحانارو دارم یکی پس از دیگری پاس میشم(الان تو ترمکی باید ب فکر بیس گرفتن باشی ن پاس شدن!)

اینجانب در این خابگاه ب اسطوره ی آرامش تبدیل شده ام

تاریخ تمدن که سخت ترین تاریخ ارائه شده توسط استادمون بوده و هست رو با افتخار و در کمال ناباوری و با نمره ی نسبتا قابل قبولی پاس شدم

 

+یه تشکر به آقای اشکان ارشادی بدهکارم بابت یک نمره ی آناتومی که جوابشو با تکیه بر کامنت شی قبل ایشون به دست آوردم!!! همسترینگ!! به این میگن امداد های واقعا غیبی!!


اینکه همه ی تردیدهام به یقین تبدیل بشه.

و در مورد تمام اعتقاداتم مردد بشم.

عجیبه.!

اینکه ندونم باید کدوم راهو برم.

اینکه گاهی حتی از راه رفتنم خسته و پشیمون بشم.

سخته.!

اینکه احساسم بهم بگه بیخیال دلم بشم.

و دلم هم بخاد ب احساسم بها بدم.

گیجم میکنه.!

ولی درنهایت. بین همه ی این سختی ها و دوراهی های عجیب و غریب. تو به من اطمینان میدی که هستی. که "من" برای تو مهم از از هر چیزم.

سعی میکنی آرومم کنی تا به خودم سخت نگیرم. حتی باوجود اینکه میدونم سختته.

و هیچ چیز لذت بخش تر از این آرامش شیرین نیست. :)


+یاسمن.

-جونم؟!

+خیلی دیوونه ای.!!

-. [نگاه]

+دیوونه بمون. این خیلی خوبه. :)

.

دیوانه تر از من تویی، دیوانه میخاهی مرا!

دیوانگان را عالمیست، عاقل نداند حالِ ما.

شاه دلی و بعد از این، با تو در این ره میروم

حکم است این دیوانگی، دیوانه تر هم میشوم :)

Yasaman.G.R

.

این روزا خیلی اذیتت کردم و هنوزم دارم ب این کار ادامه میدم

و در مقابل. تو درکم کردی. برخلاف همه، درکم کردی و کنارم موندی و هنوزم.

یه حرفایی زدم که حس میکنم ناراحتت کرده.

و بازم اینو میدونم که حتی ناراحتیت هم بخاطر خودمه و از روی دوس داشتنه. :)

با اینکه شرمنده میشم گاهی از رفتارم. ولی افتخار میکنم به داشتنت. به حضورت کنارم و توی زندگیم :)

میدونی. باعث میشی بخام سالهای سال بیدار بمونم و خیره بشم به برق نگاهت.

و لبخند بزنم. توو هر شرایطی.

تو فقط باش.

و بدون.

که دل گرمی زندگیمی :)


من حالم خوبه.

ولی تو باید بری.! :(:

.

خیلی وقتا خیلی چیزارو نمیشه بیان کرد.

یه طوری که انگار هیچ واژه ای نمیتونه حسشو لمس کنه.

حسی ک الان دارم. نمیدونم.

مثلا فرض کن یه چیزی رو خیلی دوس داشته باشی. بهت آرامش بده. باهاش زندگی کنی. ولی مال تو نباشه!!

تا میام آرامشو بغل بگیرم و لمسش کنم، میبینن آغوشم خالیه و آرامشه دود شده رفته هوا!!

هوا که ابریه. من به غم انگیز ترین حالت ممکن شادم.!!

حتی اگه همه ی وجودم با همه ی وجودش سرم داد بزنه ک این شادی مال تو نیس. این غم مال تو نیس.

به قول شاعر ک میگه :

ای غصه دمت گرم که در لحظه ی شادی

با رگ رگ من تار زدی! خسته نباشی!

یا شاعر دیگه ای ک میفرماید : دیدی ک مرا هیچ کسی یاد نکرد؟ جز غم ک هزار آفرین بر غم باد!

اصولا غم. دوتا تعبیر داره در دنیای ادبیات.

غم مثبت و غم منفی.

الان یه طوری ام که ب یه غم خنثی دچارم انگار.!!

.

امیدوارم "شاه دلم" این پستمو نبینه ب این زودیا. دلم نمیخاد حس کنه حالم خوب نیس!!

چون من کاملا خوبه حالم .

^_^


امروز واسه اولین بار از مرگ ترسیدم.

واسه اولین بار نسبت به رفتار بچگانه‌م مردد شدم.

واسه اولین بار حس کردم باید یه کوچولو سنگین تر رفتار کنم و این حس برام خیلی سنگین بود.

واسه اولین بار وقتی توو آینه نگاه کردم، یهو بنظرم خیلی ناشناخته و دور اومدم!

حس کردم مدتهاست با آینه حرف نزدم. دلتنگشم واقعا. ولی از نگاه غریبی ک داشت، مشخص بود که قهره باهام.

واسه اولین بار حس کردم واقعا کم آوردم

واسه اولین بار حس کردم هرکاری هم ک بکنم و هر حرفی هم ک بقیه بزنن، تهش یه جای زندگیم فقط من میمونم و خودم.

ببین یاسی. از این مرحله رد شو. بلخره این تایم میگذره و تموم میشه پس چ بهتر ک ب خوشی بگذرونیش و تهش خیر باشه.

خیلیا معتقدن اشتباه کردم. ولی من معتقدم تصمیم من درست بوده، این منم که اشتباهم.

کاش درست میشدم. کاش.


عاشقانه ترین عاشقانه های جهان

در برابر قلبم کم میاورند

وقتی که پای "تو" در میان است

.

بشنو!

فریاد عاشقانه ی قلبم را

دستهایم را که میگیری

نگاهم که میکنی

مشتاقانه تر از ثانیه ها.

عشق در وجودم میتپد

آوای بودنت، عاشقانه های جهان را میرقصاند

جهان در برق چشمانم میلرزد

و آغوشت تو گرم میکند تنم را.

با آرامشی از جنس بهشت. :)

.

آغوش تو آرامشی از جنس بهشت است

آرامشت از جنس "تو" در آینه ی "من"

خالیست جهان بی تو و عشقت شهِ قلبم!

بر بوم جهان با تو خوشست عشق کشیدن☺

.

ولنتاین مبارک عشق من :)


وقتی یه بازی رو شروع کردی، چاره ای جز ادامه دادن نداری،شوخی که نیس، حرف حیثیت خودت درمیونه، خیلی بده که یه روز توو آینه نگاه کنی و به خودت بگی چطوری بزدل؟!

 

قهوه سرد آقای نویسنده - روزبه معین

.

جا نزن!

شروعش کردی.

درسته خیلیا مهمن. حرفاشون و نظراتشون محترمه.

اما تو در نهایت فقط بخاطر یه نفر و برای یه نفر این تصمیمو گرفتی. اونم خودتی!

درسته خیلیا خوشالن و خیلیا ناراحت. خیلیا راحتن و خیلیا اذیت.

ولی درنهایت، وقتی همه ی اینا بخابه و داغشون سرد بشه.

تنها یه دست نوشته به جا میمونه. اونم سرنوشتیه که خودت نوشتیش!

.

اینجا دری هست که نه میشکند

و نه باز میشود

گاهی برای گذر از تاریکی

فقط باید نور باشی!

آگاه و بی امان.

بگذرانی درهای بسته را

گاهی ایمان. همان نوریست که هفت در بسته را میگشاید.

یادت نرود.!

هراس انگیزتر از زلیخا میشود.

درهایی که خودت بسته باشی!!

Yasaman.G.R

.

توو این شرایط برای همه‌تون سلامتی و شادی رو آرزو میکنم.

بیاید برای هم دعا کنیم :)


یه دختر کوچولوی تنها بودم سالها پیش.

یه سری آدم اومدن. از تنهایی درم آوردن. کم کم بزرگ شدم. کم کم اونا رفتن.

هرکسی که میومد و میرفت، یه چیز جدید یادم میداد. هم با اومدنش و هم با رفتنش.

حالا یه دختر بالغ و نسبتاعاقلم :))

که بلده چه وقتایی باید تنها باشه. چه وقتایی باید اجازه نده تنهایی محاصره‌ش کنه.

بلده چطوری فاصله هارو از بین ببره و در عین حال، فاصله ی لازم رو حفظ کنه

یاسمن امروز، نسبت به دو ماه پیش. خیلی چیزا یاد گرفته.

گذشت کردن رو. اهمیت دادن رو. اولویت بندی رو.

بلده حال خودشو بهتر کنه و میدونه اگه نتونه باید سراغ کیا بره و کمک بخواد ازشون

میدونه هرکسی قابل اعتماد نیس و هرچیزی ارزش دلبستن و اعتماد کردن رو نداره

یاسمن امروز. محافظه کار تر شده. قدماشو یواش تر و با دقت بیشتری برمیداره

به خودش بیشتر از همیشه اهمیت میده

تازه فهمیده آدمایی که بهش سخت میگیرن برای موفقیت خودش، برتر از اونایین که بهش آرامشی گذرا رو هدیه میکنن و با یه سری خاطره، ترکش میکنن.

فهمیده که باید گاهی سختی کشید. بخاطر راحتی بعدش.

شاید یاسمن خیلی چیزا رو میدونست قبلا! ولی الان داره باورشون میکنه کم کم :)

ولی یاسمن هنوزم میدونه که هنووووز خیلی راه مونده تا تکامل! خیلی چیزا مونده واسه فهمیدن!خیلی باورها مونده که شاید عوض بشن، و گاهی باید عوض شن.!

یه سری اتفاقا. یهویی. آدمو به حدی تغییر میده که به هرچیزی که تا امروز اعتقاد داشته، شک میکنه. شناختش نسبت به خودش میشه یه صفحه ی خالی. و حالا یاسمن داره این صفحه رو آروم آروم و از اول، دوباره پرش میکنه. :)

به امید روزای بهتر :))

.

شرمنده ی پریسا حونم که دیر شد یه کم


پشت همین سه نقطه ها میمونه.

کنارت میمونم حتی اگه.

.

دوست داشتنت را جار نمیزنم!

میترسم از شکستن سکوت شب

میترسم حواسِ ماه، پرت ماهِ من شود!

میترسم از چشمک ستاره ها

از زمزمه ی باد در گوش ابر ها

میترسم از تو بگویند باهم

و من تو برای خودم

و فقط برای خودم میخواهمَت.!


چارشنبه سوریه گویا!!

اصلا حواسم نبود.

حواسم این روزا به هیچی نیس!!

روزا دارن کش میان انگار! در عین حال یهو نگاه میکنی و میبینی دوماه گذشت!!

وقتی دقیق تر به خودم نگاه میکنم، میبینم هیچ کار مفیدی کت دارم انجام نمیدم هیچ، خیلی هم برای زندگی مضر تشریف دارم!!

ولی توو گیر و دار گذروندن همین روزای کشدارِ خاکستری.

بهترین اتفاق و غیر منتظره ترین اتفاق ممکن افتاد!

یه کامنت.

توو وبلاگی که تقریبا میشه گف داره خاک میخوره.

کامنتی که خبر از برگشتنِ رفیقِ همراهِ روزای گذشته‌م میداد.

که یادم میاره یاسمن، چقدر قوی بود! و چه رفیقای محکمی رو پشتش داشت که هیچ وقت تنهاش نمیذاشتن. هیچ وقت.

تا اینکه یهو به دلایل نامعلومی همه چی ریخت به هم. و الان ترجیح میدم بهش فکر نکنم!

بیا به چیزای خوب فکر کنیم. چیزای قشنگ و دوس داشتنی. مث تو کوچولوی نونا :)

.

+میدونم مث همیشه نیستم. اما هنوزم میتونم قوی باشم. یا حداقل تظاهر کنم به قوی بودن :)

++باید از قشنگیای زندگی نوشت. من شخصا بهم ثابت شده که هیچ چیزی توو این دنیا ثابت نیس. همه چیز اونقد پیچیده‌س که حتی گاهی ب "من" بودنت شک میکنی!!

اینکه سعی کنی از زیبایی ها بنویسی. شاد بنویسی. خاکستری نباشی. به این معنا نیس ک نمیفهمی دور و برت چه خبره و داره چه اتفاقی میوفته!! فقط و فقط بیا به هم دیگه احساسات قشنگمونو تزریق کنیم. اونقدری که هیچ غم و غصه ای نتونه از پا درمون بیاره :)

+++من. امروز قبول کردم که اشتباه کردمـ اما هنوزم دارم ب این اشتباه ادامت میدم چون. چون.

هوف! نمیدونم!ینی. مطمئن نیستم.

هنوزم نمیدونم خودم میخامش یا اطرافیانم.

بخاطر خودم میخامش یا بخاطر اونا.

ولی میدونم. دلم گیره. نمیتونم از چیزی ک سالها برام خواستنش جدا بشم.

شاید میترسم. شایدم عذاب وجدانه!

ولی فک کنم شدیدا ب خوندن کتابای فلسفه و روانشناسی و ادبیات نیازمندم. باید یه مدتی غرق بشم.

میدونم که هیچی نمیدونم! مث همیشه.!

اما یه چیزی رو فهمیدم. همه ی تلاشمو میکنم که هیچ وقت یه کاری نکنم که دختر کوچولوی من، مث مامانش گم بشه. :)

++++این پستای به هم ریخته رو دوس دارم بعد از یه مدت انگار میام تخلیه ی اطلاعاتی و احساساتی میکنم خودمو

+++++دلم واسه خیلیا تنگ شده. انقد زیادن ک فک کنم باید برم یه لیست تهیه کنم از جاهایی ک اطرافم خالیه. :(:


یه مدت ایده ی خاصی به ذهنم نمیرسید که بنویسم.

بعدش با خودم گفتم حالا که خیلی وقت گذشته، باید یه چیز خوب بنویسی!

پس ایده های ریز و درشتی که خیلی خوب نبودن رو رها کردم چون به اندازه ی کافی خوب نبودن.

بعد از یه مدت.

نه ایده ای بود. و نه انگیزه ای برای نوشتن.

اونقدر که الان شک دارم که چون ایده ای ندارم نمینویسم

یا چون نمینویسم. ایده ای ندارم.!

.

گذشتن از یه سری چیزا. مث مرگ یه سری احساس نابه.

حس نابتو که از دست بدی، مُردی!

خودکشی بخاطر بقیه اصلن درست نیست وقتی قراره بعدش نفس بکشی.

میفهمی چی میگم؟!

این فرصت. یک بار. و فقط یک بار!! به تو داده میشه.

پس هوای دلتو داشته باش. :)


هوای دلت که میگیرد ، در انتظار دستی مینشینی که بیاید برای به آغوش کشیدنت

غافل ازینکه. این روزها. هر دستی که به سمتت روانه میشود.

برای محکوم کردن توست. برای نشان دادن تنهایی ات به این جهان.

با دستهایشان تورا نشانه میگیرند. و نشانت میدهند که هرآنچه بافته ای، خیالی بیش نیست.

.

انتظار نداشته باش وقتی عصبانیتت داره دفتر احساستو خط خطی میکنه، یه جفت دست. آروم و بی صدا. فقط و فقط برای آروم کردن تو از آسمون برسه.

.

حواست باشد. دلدادگی تاوان دارد!

تاوانِ آن، جوهره ی حماقتیست که باید با آن ، مُهرِ بخشش بکوبی پای خطاهایش.

دل را گرو بگذاری و دلواپسی را به دوش بکشی.

همه چیز را همانگونه بخواهی که "او" میخواهد. حتی به قیمت نبودنت!

حال دلش که خوب باشد، میشود باعث دلگرمی تو

اما یک روز. یکجا. در تنهایی هایت.  یاد "تو"یی می افتی که دنیایی حریفت نبود!

آه میکشی.

در نهایت اما.

دلت فریاد میزند :

"من و دنیایم فدای یک تار موی دلبر!"

.

میدانی.

دلم شرمنده ی توست.

زبان بسته نمیداند به چه زبانی بگوید دوستت دارد!

گاهی حساس میشود

گاهی نگاهت میکند

گاه اشک میریزد و گاه. لبخند تلخی میزند.

اما تو باور کن. تمامِ حرفهای ناتمامِ من

ختم به دوست داشتن تو می شود.

انتهای تمام شبهایی که بخیر گذشت

و تمام صبح هایی که به خوشی چشم گشودیم.

حال و هوایش عشق بود.

و من نمیدانم. بدقلقی های این دلی وامانده را کجای دلم بگذارم که رها کند تاریکی شبها را.

رها کند افکار پوچ و مسخره اش را.

رها کند مرا.

رها کند تو را.

ببخش اگر دست و پا گیر توست.

بَلَدَت نیست! به هر بهانه ای پاپیچ نگاهت می شود.

ببخش.

ببخش اگر دوستت دارد.

.

بارون میاد. زیر بارون قدم زدن دقیقا همون کاریه که به هیچ عنوان نباید بکنم.

بخاطرش شرمنده ی دلم میشم. میدونم :)

ولی چاره ای نیس. باید توو خونه موند! :):

.

همین الان یهویی. حس میکنم از بیخ و بن اشتباهم. همه چیزم اشتباهه. حتی تولدم.(خدایا منو ببخش. میدونم این خزعبلاتی ک میگم بخاطر چیه. ب بزرگی خودت جفتمونو ببخش)

.

#K❤


حقیقت پاک درونتون رو به آرایشِ دروغ و نظاهر، نیالایید!

بذارین آدما خودتونو دوست داشته باشن. نه اون چیزی که شما سعی دارین بسازین

یا خودتونو تغییر بدین، یا چیزی که هستین رو قبول و باور کنین.

نذارین یه طوری بشه که یهو یه جای زندگی بزنین رو ترمز و به آینه نگاه کنین و ببینین کلا مسیرو اشتباه اومدین. و جایی که توش هستین نه جای شماس ، نه متعلق به شما.!

حواستون به خودتون باشه.

گم نکنین خودتونو.

حیفه.! :)


آن قدر نمیشناسمت که مطمئنم باشم کنار حال بدم می‌مانی.

که بدانم مشت هایم را در آغوش میکشی یا میکوبانی بر سرم.

آنقدر نمیشناسی ام که بگذاری بی هوا در آغوشت گریه کنم.

اشکهایم به تو زخم میزند.

آنقدرنمیشناسمت که به تو زخم بزنم و بخواهم که بدانی ام!

.

برخلاف ظاهرم که فریادی از نرسیدن هاست، احساس میکنم یک قدم نزدیکتر شده ام به آنچه که باید می شدم.

.

میتونم درکت کنم. ولی نمیخام! میفهمی؟! :):

فکر میکردم دوران ببخشید» گفتنام دیگه تموم شده! غافل از اینکه من قراره هرروز و هر سال یه سری اشتباه خاص رو تکرار کنم. قشنگ میشه اگه این تکرار کردن رو پای حماقتم نذاری و بذاری پای شرایطم. چون هنوز اونقدری قوی نیستم که بخوام یاد بگیرم دیگه هیچ وقت تکرارش نکنم :):

.

حق با نویسنده ی وبلاگ آسمانم» بود. من نباید تظاهر کنم به قوی بودن.

من اینجا تظاهر نمیکنم. هیچ وقت!

ولی قول نمیدم ک توو دنیای واقعی هم همینجوری باشم‌‌ اونجا یه سریا نیاز دارن که منو قوی ببینن. قوی تر از چیزی که واقعا هستم.

.

دلم واسه نوشتن تنگ شده. یه جورایی از دستم در رفته نوشتن! انقد به نوشتن ادامه میدم تا دوباره دستم بیاد


بیاید در سال جدید فقط یک چیز رو یاد بگیریم

اگه نمی‌تونیم بهتر بشیم

اگه نمی‌تونیم برای بهتر بودن همدیگه کاری بکنیم

لااقل بیاین این حق رو به همدیگه بدیم

که گاهی نیاز داریم حالمون خوب نباشه.گاهی نمی‌تونیم کاری بکنیم برای این حال.

به همدیگه فضا بدیم برای تنها بودن و غمگین بودن.

این نسخه ی اجباریِ خوب بودن » رو نپیچیم برای همه.!

همه به یک اندازه قوی نیستن. همه به یک اندازه زجر نکشیدن. همه به یک اندازه آماده نیستن برای خوب شدن.!

بیاین این روانشناسی زرد مثبت اندیشی رو پاک کنیم و واقع بینانه به جهان نگاه کنیم. رنج، یک حقیقته که نهادینه شده در دل هستی.

باید بدونیم که در سفر طولانیِ پیدا کردن شادی و معنای زندگی، رنج تنها هم سفر و هم پای همیشگی ماست.

پس چه بهتر که با دردمون آشنا بشیم و بپذیریمش. مطمئن باشید که این تنها راه تسکینه.

.

پیشاپیش سال نو مبارکتون باشه ^_^


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها