تقریبا همه چی!!

یه جورایی برام گنگ و نامفهوم به نظر میرسن واژه هایی مث دلبستگی، دوستی ، اعتماد ، عشق ، احتیاج.

مثل این میمونه که از پشت شیشه ی بخار گرفته نگاه کنی به داخل کافه ای که دکور قهوه ای رنگ و گرمی داره ظاهرا، ولی چیزی رو نتونی ببینی.

هر هاله ی ماتی که میبینی رو یه چیزی تصور میکنی و مدتها باهاش زندگی میکنی و یهو.

بخار شیشه از بین میره و میفهمی اونهمه رنگ گرم و قهوه ای، تنه ی درختای جنگلی بوده که تووش زندگی میکردی.

همینقدر دور از ذهن و تا همین اندازه غیر ممکن! گیر افتادم لابلای واژه هایی که دارم زندگیشون میکنم.

اینجای زندگی، توو همین لحظه ها، به قدری گیجم که هیچی نمیدونم انگار.

هیچی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها