دوس نداره اشک دخترشو ببینه.

شاید برای اولین بار، دیروز فهمیدن که من واقعا چی میخوام.

که همیشه به جای مسافراتا و تیپ و قیافه های لاکچری بعضیا، به چارتا لوح تقدیر که روش نوشته "فرهیخته ی گرامی." غبطه خوردم.

با اینکه به نظر خودش خالیه، ولی من آرزو داشتم جای اون باشم.مریدشم یه جورایی

میدونین قشنگ ترین قسمت بحث دیروزمون چی بود؟!

اینکه گفت "بزرگترین شانس زندگی من، مامانته :) "

عشق موج میزد بینشون.

اینکه گفت من به داشتن همه‌تون افتخار میکنم.

باورم نمیشد توو چشام زل بزنه و اینو بگه. باورم نمیشه قابل افتخار کردن باشم.

اشک توو چشام جمع شد.

گریه کردم.

بخاطر آرزوهایی که بهشون نرسیدم

آرزوهایی که بهشون نرسیده.

آدمای خیلی خوب، همیشه بیشتر از بقیه آسیب میبینن.

همیشه دلم خواسته بتونم مراقب خونواده‌م باشم.و وقتی که پسر نباشی، این خواسته ی خیلی سنگینیه که از خودت داشته باشی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها